اي بنور رخ تو روي قمر پوشيده
بضياي تو شده چهره خور پوشيده
دوست درباطن معني طلبان چون جانست
باثر ظاهروپيدا زنظر پوشيده
اينت اعجوبه که در پيش دوکس بر يک چشم
منکشف باشد و بر چشم دگر پوشيده
عشق عنقاست وما بچه آن عنقاييم
ازپي نام ونشان رنگ بشر پوشيده
آن هما سايه چو مي ديد که ما مي باليم
بچه خويش همي داشت بپر پوشيده
چون بدانست که ما لايق پرواز شديم
گفت ما بچه نداريم دگر پوشيده
اندرين راه روان کرد نخست آدم را
ژنده فقر بدو داده ودر پوشيده
پس بصد ناله وزاري سوي آن کوي آمد
آدم از علم وعمل زي سفر پوشيده
حامل بار محبت شد وآگاه نبود
زآنک در زير رمادست شرر پوشيده
آشکارا نتوان کرد قضايي که براند
در ميان عشق توچون سر قدر پوشيده
سيف فرغاني خواهد که کند بر دل او
عشق تو همچو شب قدر گذر پوشيده