شماره ٢٨٤: اي چو جان صورت خود را ز نظر پوشيده

اي چو جان صورت خود را ز نظر پوشيده
عشق تو دردل و جان کرده اثر پوشيده
همه لطفي و از آن مي نکنندت ادراک
همه جاني تواز آني زنظر پوشيده
از تو وقدر تو گر خلق جهان بي خبرند
نيست درجمله جهان ازتو خبر پوشيده
تاچه معنيست درين صورت پنهان کرده
تا چه درست در اين حقه سرپوشيده
عالم حسن تو مانند بهشتست که هست
اندر آن خطه بارواح صور پوشيده
آفتابي که برهنه رو ميدان شماست
خلعت نور ز رخسار تو در پوشيده
گوهر مهر تودر طينت اين مشتي خاک
همچنانست که در آب حجر پوشيده
آتش هجر تو اندردل هر قطره آب
راست چون در رگ کانست گهر پوشيده
عشق تو در دل مور عسلي نوش نهان
همچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشيده
با چنين نقش که دارد زتو ديوار وجود
نشوي از پس هر پرده چو در پوشيده
خاصه اکنون که بنام تو روان شد چون سيم
سخن بنده که مسيست بزر پوشيده