شماره ٢٨٢: در شهر اگر زماني آن خوش پسر برآيد

در شهر اگر زماني آن خوش پسر برآيد
ازهر دلي و جاني سوزي دگر برآيد
درآرزوي رويش چندين عجب نباشد
گرآفتاب ازين پس پيش از سحر برآيد
چون سايه نور ندهد براوج بام گردون
بي نردبان مهرش خورشيد اگر برآيد
گربر زمين بيفتد آب دهان يارم
از بيخ هر نباتي شاخ شکر برآيد
ازبهر چون تو دلبردر پاي چون تو گوهر
ازابر در ببارد وز خاک زر برآيد
گفتم که آب چشمم بر روي خشک گردد
چون بر گل عذارش ريحان تر برآيد
من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش بسر برآيد
جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بي جامه دربرآيد
دامن بدست چون من بي طالعي کي افتد
آنرا که از گريبان شمس و قمر برآيد
باري بچشم احسان در سيف بنگراي جان
تا کار هر دو کونش زآن يک نظر برآيد