زمهر روي تواي سرو ماه پيشاني
همي نهم همه برخاک راه پيشاني
بر آن بساط که سرباخت بايدم چکنم
که برزمين ننهم پيش شاه پيشاني
ببوي آنکه درم واکني همي مالم
برآستان تو گه روي و گاه پيشاني
نماز خدمت تو مي کنم بدان نيت
که برنگيرم ازآن سجده گاه پيشاني
تو آشکار شدي ناگهان وپنهان کرد
زشرم روي تو گل درگياه پيشاني
چوشب سياه شود آفتاب اگر هر صبح
برآستان تو ننهد پگاه پيشاني
بدين بهانه فلک لاجرم بهر مدت
همي کند بخسوفش سياه پيشاني
در آن زمان که عرق کرده بود آدم را
بروي زرد زشرم گناه پيشاني
چو درحمايت روي توآمد اوراشد
چوآفتاب(ز)ثم اجتباه پيشاني
کسي که روي زدرگاه تو بگرداند
بداغ غير توبادش تباه پيشاني
چو سر بسجده خدمت نهند عشاقت
که هست اصل درآن پايگاه پيشاني
زسوز آتش دل صدهزار آينه را
سيه کنند بيک دود آه پيشاني
بگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلک
چو خوشه کوب خورد ماه کاه پيشاني
چو وصف روي(تو) اينجا رسيد گفتم سيف
مکن بخيره درين جايگاه پيشاني
چو او غايت خوبي بکس نمي ماند
توخواه روي کن انديشه خواه پيشاني