شماره ٢٧٨: آنجا که جاي دوست بود من نمي رسم

آنجا که جاي دوست بود من نمي رسم
خاريست مانعم که بگلشن نمي رسم
هر نيم شب بدست خيالش بدان طرف
خدمت همي رسانم اگر من نمي رسم
از فکر يار هستي خويشم بياد نيست
مستغرقم بدوست،بدشمن نمي رسم
اين ترک سعي من نه زنوميديست،ليک
معلوم شد مرا که برفتن نمي رسم
ياري ز من رميده چوآهوي تيزگام
من همچو سگ درو بدويدن نمي رسم
آنجا چو جان مجردو تنها توان شدن
من پاي بست همرهي تن نمي رسم
چون خاک کوي انس گرفتم بخار و خس
زآن همچو گرد خانه بر وزن نمي رسم
معشوق ديدنيست وليکن مرا زمن
درپيش پردهاست،بديدن نمي رسم
بي شمع روي روشن جانان چراغ وار
خود را همي کشم که بمردن نمي رسم
چون گوهرم زمعدن اصلي خويش دور
درحقه مانده باز بمعدن نمي رسم
طاوس باغ قدس بدم اندرين قفس
بالم شکسته شد بنشيمن نمي رسم
فصل بهار وصل چو دورست،غنچه وار
در پوست مانده ام،بشکفتن نمي رسم
سنگ آتشم چوخاک نشسته بزير آب
آتش نهفته ام چوبآهن نمي رسم
کشت وجود تا نکند خوشه کمال
من نارسيده ام بدرودن نمي رسم
اندر صفات دوست چگويم سخن چو من
در وصف حال خويش بگفتن نمي رسم