شماره ٢٧٧: چنان بوصل تو ميليست خاطر مارا

چنان بوصل تو ميليست خاطر مارا
که دل بصحبت يوسف کشد زليخا را
بيابيا که بشب چون چراغ درخوردست
بروز شمع جمال تو مجلس مارا
ترا بصحبت ماهيچ رغبتي باشد
اگر بود بنمک احتياج حلوا را
زخاک درگهت ابرام دور مي دارم
که آب درنفزايد ز سيل دريا را
بوصف حسنت اگر دم نمي زنم شايد
که نيست حاجت مشاطه روي زيبا را
جفا و ناز بيکبارگي مکن امروز
ذخيره کن قدري زين متاع فردا را
زلعل خود شکري، من گشاده مي گويم،
بده وگرنه ميان بسته ايم يغما را
مرا ز لعل تويک بوسه آرزو کردن
سزد که عرصه فراخست مر تمنا را
زجام عشق تو مستم چنانکه بررويت
بوقت بوسه فراموش مي کنم جا را
بوصل خويشم دي وعده کرده اي و امروز
چنين غزل زرهي بس بود تقاضا را
زبهر تاج وصال تو سيف فرغاني
(شب فراق نخواهد دواج ديبا را)