شماره ٢٧٥: اي اهل دل زلعل تو کرده غذاي روح

اي اهل دل زلعل تو کرده غذاي روح
مردن زعشق تو بر زنده دلان فتوح
از من مباش دور که وصل وفراق تست
خوش همچو بسط روزي وناخوش چو قبض روح
گر تو بوصل وعده کني کي کني وفا
ورمن ز عشق توبه کنم که بود نصوح
خستم لب تو زآنکه دلم از تو خسته بود
وآنک بحکم شرع قصاص است در جروح
از چشم من که ميدهد از ريش دل خبر
اشک آنچنان برفت که خونابه از قروح
ارزان وزود باشد اگر عاشقي بيافت
وصل ترا بملک سليمان وعمر نوح
زآنگه که مست عشق تو شدسيف رابهست
يک کام از لب تو که صد جام از صبوح
اي پيک نامه ور زمن آن ماه را بگوي
في جنب شمس غرتک البدر لا يلوح
واين خسته فراق ترا طرفه حالتيست
من ذکر کم يسرومن شوقکم ينوح