شماره ٢٧٤: آن نکو روي که روي ازنظرم پنهان داشت

آن نکو روي که روي ازنظرم پنهان داشت
ازوي اين عشق که پيداست نهان نتوان داشت
رفت و از چشم مرا راوق خون افشان کرد
آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت
جان بداديم بپيش در آن يار که او
از پس پرده رخي همچو نگارستان داشت
نو بهار آمد وبر طرف چمن پيداشد
گل که ازشرم رخش روي زما پنهان داشت
روي اوديد دگر حسن فروشي نکند
گل سوري که ببازار چمن دکان داشت
تو چه ياري که دمي ياد نياري زآن کو
جز بياد تو نمي زد نفسي تاجان داشت
خون همي خورد و غم عشق ترا مي پرورد
دل که بر خوان تکلف جگري بريان داشت
روزگاريست که تا سوز فراقت چون شمع
هر شبي شوق تو تا روزمرا گريان داشت
عشق آمد که ترا مي بکشم تيغ بدست
نشدم مانع حکمش که زتو فرمان داشت
وصل تو آب حيوتست ورهي بي تو نمرد
زآنک بر سفره روزي دو سه روزي نان داشت
درد ما را بجز از ديدن تو درمان نيست
جان دهم از پي دردي که چنين درمان داشت
چه عجب باشد اگر فخر کند بر ملکوت
معدن ملک که چون تو گهري درکان داشت
سيف فرغاني اگر سکه زند مي رسدش
زآنکه نقد سخنش مهر چو تو سلطان داشت