شماره ٢٧٣: دولت نيافت هر که طلب کار ما نبود

دولت نيافت هر که طلب کار ما نبود
سودي نکرد هرکه خريدار ما نبود
آن کوزهر دو کون بغير التفات داشت
او حظ خويش جست، طلب کار ما نبود
سگ از کسي بهست که او راه ما نرفت
شيراز سگي کمست که در غار ما نبود
آن کو متاع جان نکند ترک، رخت او
در خانه به که لايق بازار مانبود
آن مرد کاردان که همه ساله کار کرد
خاکش دهند مزد که در کار مانبود
زاهد نخواست دنيي وعقبي اميد داشت
جنت پرست عاشق ديدار مانبود
تو بنده خودي دم آزادگي نزن
کآزاد نيست هر که گرفتار ما نبود
در کيسه قبول منه گر چه زر بود
آن نقد را که سکه دينار ما نبود
ازدردها که خاصيتش مرگ جان بود
آن دل شفا نيافت که بيمار ما نبود
صد خانه رابآتش خود پر ز دود کرد
آن تيره دل که قابل نوارما نبود
شاعر همه زليلي و مجنون کند حديث
کو را خبرز مخزن اسرار ما نبود
هر سوشتافتي و ندانم که يافتي
جاي دگر گلي که بگلزار ما نبود
باصد گل عطا که بگلزار ما درست
يک خار منع برسر ديوار ما نبود
اي جمله از تو،از همه کس در طريق تو
تقصير رفت،بخت مگر يار ما نبود
رويت جمال خويش بر آفاق عرضه کرد
ادراک آن وظيفه ابصار ما نبود
باآن همه خطر که درين راه سيف راست
بعداز مقام قرب تو مختارما نبود
اين کار دولتست کنون تا کرا رسد
قرب جناب تو حدو مقدار مانبود