شماره ٢٧٢: اي رفته دور از برما چون نيامدي

اي رفته دور از برما چون نيامدي
ديگر بدين جناب همايون نيامدي
عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد
گر عاشق مني بر من چون نيامدي
نفست روا نداشت که آيد بکوي ما
گاوت کشش نکرد چو گردون نيامدي
عشاق خيمه جمله بصحراي جان زدند
اي شهر بند تن تو بهامون نيامدي
غير ترا چو ديو بلاحول را نديم
تو چون پري ترقيه وافسون نيامدي
ليلي ملاحت از درما کسب کرده بود
زين حسن غافلي که چو مجنون نيامدي
چون بيضه مرغ تربيت ماترا بسي
بگرفت زير بال وتو بيرون نيامدي
مانند زرترا بترازوي امتحان
بسيار بر کشيدم و افزون نيامدي
در کوي عشق اگر تو گدايي کني منال
کاينجا تو باخزينه قارون نيامدي
گر کفش تو دريده (شود) در رهش مرنج
کاينجا تو با درفش فريدون نيامدي
جاني که هست داده اودان، ازآنکه تو
سيراب بر کناره جيحون نيامدي
من چون خجل شدم کرمش گفت سالهاست
تا تو مقيم اين دري اکنون نيامدي
صباغ طبعت از خم تلبيس خويش سيف
بسيار رنگ داد و دگرگون نيامدي
اي شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست
بسيار فکر کردم و موزون نيامدي