شماره ٢٧١: اي زروي تو مه و خور را مدد

اي زروي تو مه و خور را مدد
از ازل دوران حسنت تا ابد
حسن را از عاشقان باشد کمال
پادشاه از لشکري دارد مدد
در کتاب ما نمي گنجد حروف
درحساب ما نمي آيد عدد
معني اسما همه در ذات تو
مضمر ست اي دوست چون نه در نود
کشته عشقت نميرد در مصاف
مرده شوقت نخسبد در لحد
صعب باشد در دل شوريده عشق
گرم باشد آفتاب اندر اسد
آدمي بي عشق تو دل مرده ييست
ورفرشته جان خود دروي دمد
در ره عشقت براق همتم
مي زند بر توسن گردون لگد
وصف حسنت کي توان گفتن بشعر
کسب دولت چون توان کردن بکد
خامشي بهتر که نتوانم گرفت
خيمه گردون چو خرگه در نمد
نفس اسرار ترا نبود امين
دزد بر جوهر نباشد معتمد
عاشق از چرخ و ز انجم برترست
اختر عاشق نيايد در رصد
از کلام او خلايق بي خبر
وز مقام او ملايک در حسد
ترک گفته جان او ملک دو کون
محو کرده روح او رسم جسد
سيف فرغاني بتو جان تحفه داد
تحفه درويش نتوان کرد رد