شماره ٢٧٠: تا چند بر اميد روم در سراي يار

تا چند بر اميد روم در سراي يار
در سر خمار باده و در دل هواي يار
خلقي بدستبوس وي آسان همي رسند
ما را مجال نه که ببوسيم پاي يار
دل بر ديار وهر چه برد (نيز) آن اوست
جان هم ذخيره ييست درين تن براي يار
در عشق يار از سر جاني که داشتم
برخاستم که جان ننشيند بجاي يار
گر در رضاي يار رود جان و دل ازاو
عاشق بترک هردو بجويد رضاي يار
درمان ز کس طلب نکند دردمند دوست
در عافيت نظر نکند مبتلاي يار
ذکرست بي زبان زوي اندر دهان من
جانست يک جهان نه تن اندر قباي يار
سلطان که چون امير شوي نان او خوري
گر زر دهد ازو نپذيرد گداي يار
هم سنگ ما گهر شودازآفتاب دوست
هم مس ما چو زرشود ازکيمياي يار
گر بهر يار سنگ جفا بر سرت زنند
رو ترک سر بگيروبسر بر وفاي يار
ياري که بردر کرم اودريغ نيست
جود ازنياز عاشق و عفو از خطاي يار
گر دربهشت جاي دهندم بآخرت
مقصود من ازو نبود جزلقاي يار
چندين هزار بيت بگفتند شاعران
يک بيت کس نگفت که باشد سزاي يار
شاعر زدرد عاشق شوريده غافلست
او ومديح مردم و ما وثناي يار
از يار اگر جفا رسدت سيف صبر کن
يار آن بود که صبر کند بر جفاي يار