هر که يک شکر از آن پسته دهان بستاند
از لبش کام دل وقوت روان بستاند
زآن شهيدان که بشمشير غمش کشته شدند
ملک الموت نيارست که جان بستاند
هر کجا پسته تنگش شکر افشاني کرد
بنده چون دست ندارد بدهان بستاند
دست لطفش بدهدهر چه بخواهي ليکن
چشم مستش دل صاحبنظران بستاند
چشم او صيد دل خلق بتنها مي کرد
باش تا غمزه او تيروکمان بستاند
چون درآيد بچمن بارگه بستان را
از گل و نارون آن سرو روان بستاند
از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو
طوطي اي دوست شکر ازمگسان بستاند
گر زدست تو خوردگوشت بيابدچون شير
گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند
زآستيني که ندارد چو بخواهد عاشق
دست بيرون کندو هر دو جهان بستاند
بر سر خوانش صد کاسه گدايي بخورد
تا يکي لقمه توانگر ز ميان بستاند
دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد
هر کرا قوت نطق است زبان بستاند
من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم
فکر هرجائيم از دست عنان بستاند
سيف فرغاني رو بر خط او نه سر خويش
تا ز دست اجلت خط امان بستاند