آنکوبتست زنده بجانش چه حاجتست
قوت از غم تو کرده بنانش چه حاجتست
عاشق بسان مرده بود،جان اوست دوست
چون دوست دست داد بجانش چه حاجتست
آن کو بدل حديث تو تکرار مي کند
از بهر ذکر تو بزبانش چه حاجتست
وآن کس که از جهانش تمنا وصال توست
چون يافت وصال تو بجهانش چه حاجتست
عاشق بهشت از پي روي تو مي خوهد
چون ديد روي تو بجنانش چه حاجتست
عاشق بمال دل ندهد بهر آنکه اوست
کان گهر بگوهر کانش چه حاجتست
او بر در تو از همه خلقست بي نياز
آنرا که کس تويي بکسانش چه حاجتست
با او چو دست لطف بياري بر آوري
زآن پس بياري دگرانش چه حاجتست
از کشف و از عيان نتوان گفت نزد او
چون عين او تويي بعيانش چه حاجتست