شماره ٢٦٣: زکوي دوست بادي بر من افتاد

زکوي دوست بادي بر من افتاد
چه بادست اين که رحمتها بروباد
بمن آورد از آن دلبر پيامي
چنان شيرين که شوري در من افتاد
بدو گفتم اگر آنجا روي باز
دل غمگين ما را شادکن شاد
بگويش بي تو او را نيم جانيست
وگر در دست بودي مي فرستاد
دل چون مومش از مهرت جدا نيست
چو نقش از خاتم و جوهر ز پولاد
وگر آن آب اينجامي نيايد
برو اين خاک را آنجا بر اي باد
که ياد بي فراموشيست اينجا
وزآن جانب فراموشيست بي ياد
چو جان او دل شهري خرابست
ز جور هجرت اي سلطان بي داد
نگويم کز پري زادي وليکن
بدين خوبي نباشد آدمي زاد
اگر چشمت بغمزه دل همي برد
لب لعلت ببوسه جان همي داد
مرا شيريني تو کشته وتو
چو خسرو شادمان از مرگ فرهاد
بسوي کوي عشقت عاشقان را
ز خود رفتن رهست و بيخودي زاد
بياد سيف فرغاني بسي کرد
دل غمگين خود را خرم آباد