ترکيست يارمن که نداند کس از گلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش
پسته دهان که در سخن و خنده مي شود
زآن پسته پر شکر طبق روي چون گلش
پايان زلف جعد پريشان سرش نديد
چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش
بي او زندگاني چون سير گشته ام
ز آن جان خطاب مي کنم اندر ترسلش
چندين هزار ترک تتاري نغوله را
گيسو بريده بيني از آشوب کاکلش
آهوي جان بنده چراگاه خويش يافت
بر برگ گل چو مشک بيفشاند سنبلش
ديوانه اي شود که نيايد بهوش باز
هر عاقلي که ديد بمستي شمايلش
هر صورتي که نقش کند در ضمير من
انديشه بر خطا بود اندر تخيلش
او زيور عروس جمال خودست و نيست
بهر مزيد حسن بزيور تجملش
اوشاه بيت نظم جهانست زينهار
جز مهر و مه رديف مکن در تغزلش
آنکس که اسب در پي اين شهسوار راند
رختش بآب رفت خر افتاد بر پلش
جان بر دو عشوه داد وهمه ساله آن بود
با او تقرب من و با من تفضلش
با گلستان چهره او فارغست سيف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش