اي که با من مهربان صد کينه در دل داشتي
بد همي کردي و بد را نيک مي انگاشتي
روز و شب از صحبت ما بر حذر بودي ازآنک
دوستدار خويش را دشمن همي پنداشتي
من چو سگ زين آستان رو وانگردانم بسنگ
يار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتي
بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد
قامتي در صف خوبان چون علم افراشتي
بر سر شاخ زبان جز ميوه ذکرت نرست
تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتي
ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روي رفت
هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتي
اي ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو
آخرم مفگن چو در اول توام برداشتي
سيف فرغاني دگر با خويشتن نامد ز شوق
تا تو رفتي و ورا بي خويشتن بگذاشتي
با تو چون بنده عتابي بود سعدي را که گفت
(ياد مي داري که با ما جنگ در سر داشتي )