شماره ٢٥٩: مرا کرد بيچاره در کار او

مرا کرد بيچاره در کار او
حديثي ز لعل شکربار او
بکونين مي ننگرم زآنکه کرد
مرا عشق او فارغ از کار او
بسوزد نقاب شب وروي روز
بيک پرتو از شمع رخسار او
بجان تا شکر مي فروشد لبش
پر از نقد جانست بازار او
گل ار از لب او برد چاشني
رطب بردهدبعد از آن خار او
نه در عشق خسرو بود مثل من
نه در حسن شيرين بود يار او
برو نرخ وصلش ز درويش پرس
که نبود توانگر خريداراو
چو ترسا چليپا ز زلفش کند
ميان بند روحست زنار او
درين محنت آبادبي عافيت
ز صحت بود رنج بيمار او
بديوار او بر بسي سر زديم
زما نقش نگرفت ديوار او
کمين چاکرش سيف فرغانيست
يکي عندليبي ز گلزار او
از آن بي نشاني که مقصود تست
نشاني بيابي در اشعار او