شماره ٢٥٧: اي زآفتاب رويت مه برده شرمساري

اي زآفتاب رويت مه برده شرمساري
پيداست بر رخ تو آثار بختياري
اندر بيان نگنجد واندر زبان نيايد
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داري
اي نوش داروي جان اندر لبت نهفته
بامر همي چنينم چون خسته مي گذاري
افغان و زاري من از حد گذشت بي تو
گر چه بکرد بلبل بي گل فغان و زاري
اميدوار وصلم از خود مبر اميدم
صعبست نا اميدي بعداز اميدواري
چون خاک اگر عزيزي بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر نديد خواري
من با چنين ارادت در تو رسم بشرطي
کز بنده سعي باشد وز همت تو ياري
شيرين از آني اي جان کز تلخي غم خود
فرهادوار هر دم سوزي ز من بر آري
اي خوبتر ز ليلي هرگز مده چو مجنون
ديوانه دلم را زين بند رستگاري
گل را نمي توانم کردن بدوست نسبت
اي گل بپيش جانان در پيش گل چو خاري
هر جا که سيف باشد بستان اوست رويش
چونست حال بوستان اي باد نوبهاري