شماره ٢٥٥: دلرا چو کرد عشق تهي و فرو نشست

دلرا چو کرد عشق تهي و فرو نشست
اي صبر باوقار تو برخيز کو نشست
بي بند عشق هيچ کس از جاي برنخاست
در حلقه يي که آن بت زنجير مو نشست
آنرا که زندگي دل از درد عشق اوست
گر چه بمرد از طلب او،مگو نشست
بي روي دوست سعي نموديم و بر نخاست
اين بار غم که بر دل تنگم ازو نشست
آن کو بجست و جوي تو برخاست مر ترا
تا ناورد بدست نخواهد فرو نشست
مشتاق روي خوب تو در انتظار او
حالي اگر چه داشت بد اما نکو نشست
فردا بروح عشق تو اي جان چو آدمي
برخيزد آن سگي که برين خاک کو نشست
هم عاقبت چو بلبل شوريده شاد شد
ماهي بر وي دوست که سالي ببو نشست
آنکس که در طريق تو گم گشت همچو سيف
از گفت و گو خمش شدو از جست و جو نشست