اي ستم کرده هميشه با وفاداران خويش
گر کني عيبي نباشد ياري ياران خويش
چون نمي خسبند عشاقت که بينندت بخواب
خويشتن را جلوه کن بر چشم بيداران خويش
هر يکي ماهي شوند ار ذره يي پيدا کني
آفتاب روي خود را بر هواداران خويش
طالبان هر سوي پويانند ليکن بي خبر
ز آنکه تو خود همنشيني با طلب کاران خويش
تو طبيب عاشقاني عاشقان بيمار تو
بي شفابخشي نخواهي مرگ بيماران خويش
يا سزاوار وصال تو نيند اين بي دلان
يا نمي خواهد دلت شادي غمخواران خويش
در بهاي وصل خود زين مفلسان جز جان مخواه
چون تو غارت کرده اي مال خريداران خويش
حکم هشياران کني کز دست رندان مي خورند
گر تو اي شيرين ببيني شور مي خواران خويش
بي قراري مرا حاجت بمي نبود که تو
برده اي ز آن چشم مست آرام هشياران خويش
اي بعشق آتش زده درمن، بآب وصل تو
همچو خاک تشنه ام، بر من فشان باران خويش
بر سر بازار عشقت سيف فرغاني ببست
از متاع نظم خود دکان همکاران خويش