شماره ٢٥٠: غنچه چون کرد تبسم سوي صحرا نرويم

غنچه چون کرد تبسم سوي صحرا نرويم
گل بخندي زماني بتماشا نرويم
مادرين کوي مقيميم چو اصحاب الکهف
گر کسي سنگ زند همچو سگ از جا نرويم
کوي معشوق و در دوست بهست از همه جاي
ما هم اينجا بنشينيم و بصحرا نرويم
ور بناني نرسيم از در او بر در او
چون سگ از فاقه بميريم و بدرها نرويم
با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ايم
ما ببادي چو گل اي دوست ز هم وانرويم
گر ببستان شدن از ما نپسندي ز آن روي
پرده برگير و گلستان بنما تا نرويم
بطرب دست بزن بر سر ما پاي بکوب
کز سر کوي تو گر سر برود ما نرويم
سيف فرغاني با دوست بگو جور مکن
که بدين مروحه ما از سر حلوا نرويم
وعده دادي به شب وصل (خودو) مي ترسيم
که فراموش کني گر بتقاضا نرويم