شماره ٢٤٩: دل حظ خويشتن ز رخ يار برگرفت

دل حظ خويشتن ز رخ يار برگرفت
ديده نصيب خويش ز ديدار بر گرفت
شيرين من بيامد و تلخي هجر خويش
از کام من بلعل شکر بار برگرفت
ملک سکندرست نه آب آنکه جان من
ز آن چشمه حيات خضروار برگرفت
آن درد را که هيچ طبيبي دوا نکرد
عيسي رسيد و از تن بيمار برگرفت
بنشين بگوشه يي بفراغت که لطف او
رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت
بر در نشسته ديد مرا پرده بر فگند
بر ره فتاده يافت مرا خوار برگرفت
وصلش بلاي هجر ز عشاق دفع کرد
مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت
هر بيش و کم که هست بياور که آن نگار
رسم طمع از مال خريدار برگرفت
کاريست عشق صعب و اگر جان رود در آن
هرگز نمي توان دل از اين کار برگرفت
عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا
اين خستگي که از دلم آزار بر گرفت
دل خود نماند در دو جهان سيف از آنکه يار
رسم دل از ميانه بيکبار برگرفت