کسي کو غم عشق جانان نداشت
چو زنده نفس مي زد و جان نداشت
گداي توام اي توانگر بحسن
چنين مملکت هيچ سلطان نداشت
تويي آن شفايي که بيمار دل
بجز درد تو هيچ بيمار نداشت
دلي را که اندوه تو جمع کرد
غم هر دو کونش پريشان نداشت
از آن مشتغل شد بشيرين خود
که خسرو چو تو شکرستان نداشت
بملک ارسکندر بود مفلس است
که همچون خضر آب حيوان نداشت
بخارست جاني که عاشق نشد
دخانست ابري که باران نداشت
غم عشق خور سيف اگر زنده اي
هر آنکس که اين غم نخورد آن نداشت
مرو بي محبت که مفتي عشق
چنين مؤمني را مسلمان نداشت