اي که نام اشنوده باشي خسرو پرويز را
رو سفر کن تا ببيني خسرو تبريز را
بي گمان عاشق شدي شيرين برو فرهاد وار
گر بدي از لطف و حسن آن مملکت پرويز را
آفرين بر مادر گيتي و بر طبعش که او
نام خسرو کرد اين شيرين شورانگيز را
لايق اين مرتبه شيرين تواند بود و بس
گر شکر چين در خور ست اين لعل شکر ريز را
هر شبي از پرتو خود شمع بر بالين نهد
آفتاب روي او مر صبح بيگه خيز را
غاليه ارزان شود هرگه که مشک افشان کند
بر تن همچون حرير آن شعر عنبر بيز را
چشم بيمارش چوبي پرهيز ريزد خون خلق
تن درستي کي بود بيمار بي پرهيز را
نزد مستان شراب عشق او تيره است آب
با لب ميگون او صهباي دردآميز را
سيف فرغاني مدام از فتنه حسنش بود
منتظر همچون شهيدان روز رستاخيز را