شماره ٢٤٣: عشق اسلامست و ديگر کافري

عشق اسلامست و ديگر کافري
وقت آن آمد که اسلام آوري
مملکت شوريده شد بر جن و انس
اي سليمان بازياب انگشتري
ما بسلطاني نداريم افتخار
تو چه مي نازي بدين ده مهتري
گردوکونت دست در گردن کند
با يکي بايد که سر درناوري
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نيست اين نيک اختري
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابي مشتري
برگ زرين کن چو شاخ اندر خزان
گر گداي کوي اين سيمين بري
يار سلطانيست از ما بي نياز
هست او را مال و ما را ني زري
بي زري عشاق او را عيب نيست
عزل سلطان نبود از بي افسري
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلين در پاي سري
شعر من آبيست از جالي روان
زو بخور زآن پيش کزوي بگذري
مشرب خضرست چون عين الحيات
جهد کن تا آب از اين مشرب خوري
سيف فرغاني سخنها گفت و رفت
شعر از وي ماند و سحر از سامري