شماره ٢٤١: دل نميرد تا ابد گر عشق باشد جان دل

دل نميرد تا ابد گر عشق باشد جان دل
تن چو جان پاينده گردد گر برد فرمان دل
پادشاه دل جهانگير و جهان بخش است رو
گر ولايت خواهي اي جان آن دل شو آن دل
آ بداني کرد نتوانند شاهان جهان
اندر آن کشور که ويراني کند سلطان دل
عاقبت بر ملک جان منشور سلطاني دهند
هرکه او را در حساب آرند در ديوان دل
چون طبيب فضل دل را دردمند عشق کرد
گر هلاک جان نمي خواهي مکن درمان دل
گوي دولت را جز آن حضرت نباشد جاي گاه
شهسوار همت ار بر وي زند چوگان دل
مردگان را همچو عيسي زنده گرداني بدم
خضر جانت ار آب خورد از چشمه حيوان دل
چون تو در درياي غفلت غرقه يي همچون صدف
زآن نمي داني که گوهر عشق دارد کان دل
غير عشق ار جان بود در دل منه کرسي او
زآنکه شاه عشق دارد تخت در ايوان دل
دوست ننشاندي نهال عشق خود در باغ جان
در سفال تن اگر برنامدي ريحان دل
تا کند بر جان تجلي روي معني دار دوست
رسم صورت محو گردان از نگارستان دل
اي دل و جان را ز روي تو هزاران نيکويي
تو دل جاني بدان روي نکو يا جان دل
از رخ خوب تو افگند اسب در صحراي جان
شاه عشق تو که مي زد گوي در ميدان دل
همچو سوره بر سر جان تاج بسم الله نهد
آيت عشق تو گر نازل شود در شان دل
سيف فرغاني برو شاگردي او کن خواند
يک ورق از علم عشقش در دبيرستان دل