کسي که عشق نورزد مگو که جان دارد
جزين حديث نگويد کسي که آن دارد
ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن
کسي که او بتو زنده است و چون تو جان دارد
زمين ز روي تو چون آفتاب روشن شد
که ماه حسن ز رخسارت آسمان دارد
لبت ببوسه مرا وعده داد ليکن گفت
شکر ز قاعده بيرون خوري زيان دارد
ببوي گل همه ساله چو بلبلم در باغ
که گل برنگ ز رخسار تو نشان دارد
چو گل ز پرده برون آمد و وصال رسيد
ز بيم هجر که در پي بود فغان دارد
دلم بصبر همي خواهد ار چه نتواند
که سر عشق ترا همچو جان نهان دارد
که در هواي تو اين عاشق زليخا مهر
براي کيد چو يوسف برادران دارد
اگر چه در پيت آنکس نراند اسب هوس
کز اختيار بدست اندرون عنان دارد
ولي کسي که ازو سر برآرد آن همت
که محنت تو کشد دولتش بر آن دارد
بمنع دور نگردد چو سيف فرغاني
هر آن گدا که ازين در اميد نان دارد