تويي سلطان ملک حسن و چون من صد گدا داري
ترا کي برگ من باشد که چندين بي نوا داري
وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان
زنانش گوشه يي بشکن که بر در صد گدا داري
سپاه ماه بشکستي بدان روي و نمي داني
کزين دلهاي اشکسته چه لشکر در قفا داري
کلاه شاهي خوبان بدست ناز بر سر نه
که با اين جسم همچون جان دو عالم در قبا داري
سزد گر اسم الرحمان شود کرسي فخر او
که عرشي از دل عاشق محل استوا داري
ز تو اي دوست تا ديدم همه رنج و بلا ديدم
نرفتم گر جفا ديدم، همين باشد وفاداري
ز عدل چون تو سلطاني چنين احسان روا نبود
کي ني دستم همي گيري نه از من دست واداري
بهر چشمي که مي خواهي بلطف و قهر يک نوبت
نظر کن سوي من گرچه ز درويشان غنا داري
پس از چندين دعا نتوان تهي در آستين کردن
کف در يوزه ما را چو تو دست عطا داري
مرا دي گفت روي تو ز وصافان حسن من
سخن از دل تو مي گويي که جان آشنا داري
بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کويش
که گردورت کند از در دري ديگر کجا داري
چو باشد سيف فرغاني بر خلق از فراموشان
بوقتي کين غزل خواني مرا اي دوست ياد آري