شماره ٢٣١: من از خداي جهان عمر ميخوهم چندان

من از خداي جهان عمر ميخوهم چندان
که غنچه متبسم شود گل خندان
هلال وارش اگر چه جمال کامل نيست
ولي چو مه شودش ملک حسن صد چندان
همي خوهم چو جهانيش آرزومندند
که ايزدش برساند بآرزومندان
بدو چگونه تواند رسيد عاشق را
بجد اهل طلب يا بصبر خرسندان
ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک
بريسمان نشود منتظم در دندان
ايا بدولت آزادي از جهان گشته
غلام بنده درگاه تو خداوندان
نپرورد چو تو شيرين و گر درآميزد
بشهد مادر ايام شير فرزندان
غمت چگونه نگيرد حصار و قلعه دل
که خصم دست گشاده است و شهر دربندان
چو دوست سخت دل افتاد سيف فرغاني
برو چو مطرقه مي زن سري برين سندان