شماره ٢٢٧: عاشقانرا مي دهد دايم نشان از روي دوست

عاشقانرا مي دهد دايم نشان از روي دوست
گل که هر سالي بمردم مي رساند بوي دوست
دم بدم چون تار موسيقار در هر پرده يي
خوش بنال اي يار تا در چنگت افتد موي دوست
زآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهي راه رفت
مشعله بر مشعله است از کوي تو با کوي دوست
گر نظر داري برو از ديدن آن مشعله
چشم دربند اي مبصر تا ببيني روي دوست
اندرين پستي نديدم هيچ، زيباتر نبود
زير گردون همچو بر بالاي چشم ابروي دوست
گاو گردون که کشد از بهر اسب دولتت
گر شوي يک روز شهمات از رخ نيکوي دوست
خفته مر مقصود را چون دست در گردن کني
اي بپاي جست و جو گامي نرفته سوي دوست
زاهل اين خرگاه اطناب تعلق قطع کن
پس بزن هرجا که خواهي خيمه در پهلوي دوست
سيف فرغاني بتيغ دوست گر کشته شوي
عاشقي باش که (عاشق) کشتن آمد خوي دوست