شماره ٢٢٦: نور رخ تو قمر ندارد
نور رخ تو قمر ندارد
ذوق لب تو شکر ندارد
در دور تو مادر زمانه
مانند تو يک پسر ندارد
بي بهره ز دولت غم تو
از محنت ما خبر ندارد
آنکس که چو من بروي خوبت
دل مي ندهد مگر ندارد
دلداده صورت تو اي دوست
جان را ز تو دوستر ندارد
جانا دل تو چو روزگارست
کآنرا که فگند بر ندارد
در سنگ اثر کند فغانم
وندر دل تو اثر ندارد
مگذار بديگران کسي را
کو جز تو کسي دگر ندارد
از خون جگر کسي بجز سيف
در عشق تو ديده تر ندارد