مرا چندانکه در سر ديده باشد
خيال روي تو در ديده باشد
ز عشقت چون نگه داردل خويش
کسي کو چون تو دلبر ديده باشد
بجز سوداي تو هرچ اندرو هست
ز سر بيرون کنم گر ديده باشد
فلک گر چه بسي گرد جهان گشت
وليکن چون تو کمتر ديده باشد
بديگر جاي آنرا کن حواله
که چون تو جاي ديگر ديده باشد
رخ و قد ترا آنکس کند وصف
که ماهي بر صنوبر ديده باشد
دهانت را کسي داند صفت کرد
که او در پسته شکر ديده باشد
نپندارم که خورشيد جهان گرد
ترا جز سايه همسر ديده باشد
کسي کو در عرق بيند رخ تو
بگل بر آتش تر ديده باشد
اگر با سيف فرغاني نشيني
گدا خود را توانگر ديده باشد