شماره ٢٢١: گرچه جان مي دهم از آرزوي ديدارش

گرچه جان مي دهم از آرزوي ديدارش
جان نو داد بمن صورت معني دارش
بنگر آن دايره روي و برو نقطه خال
دست تقدير بصد لطف زده پرگارش
بوستانيست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخساره چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگيش
آب شيرين ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درين کار خريدارش را
برو اي حسن و دگر تيز مکن بازارش
از پي نصرت سلطان جمالش جمعست
لشکر حسن بزير علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوري يکچندي
کام شيرين نکني از لب شکربارش
عشق درديست که چون کرد کسي را بيمار
گر بميرد نخوهد صحت خود بيمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وي گذرد محو کند آثارش
آنچه داري بکف و آنچه نداري جز دوست
گر نيايد مطلب ور برود بگذارش
سيف فرغاني نزديک همه زنده دلان
مرده يي باشي اگر جان ندهي در کارش