اي که شاهان جهانند گدايان درت
پادشاهست گدايي که بيابد نظرت
چون توانگر اگرت تحفه نيارم بر در
همچو درويش بيايم بگدايي بدرت
اي برو خوب چو اشکوفه باران ديده
چند چون گل بشکفتي و نخورديم برت
بحيات ابدي زنده شود گر روزي
بسر کشته هجران خود افتد گذرت
حسن حورست ترا لطف پري و کرده
دست تقدير مقيد بلباس قدرت
صد ازين سر که تن مردم ازو برپايست
دل برابر نکند با سر مويي ز سرت
جان شيرين نستانند بتلخي زآن کس
که ورا کام خوش است از لب همچون شکرت
اي چو دينار درست از دل اشکسته ما
همچو سکه ز درم محو نگردد اثرت
ميوه روح مني باغ بهر کس مسپار
ور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرت
روي بنماي و مپندار که من چون سعدي
«دوست دارم که بپوشي رخ همچون قمرت »
سيف فرغاني خورشيد رخش در جلوه است
گر نديدي خللي هست مگر در بصرت