شماره ٢١٦: گر دست رسد روزي در پات سرافشانم

گر دست رسد روزي در پات سرافشانم
هر چند نثارت را لايق نبود جانم
پيش گل سيمينت چون شاخ خزان ديده
با اين همه بي برگي از باد زرافشانم
گفتم که بجمعيت چون آب روانم کن
بادي که همي داري چون خاک پريشانم؟
شکر از تو بدين نعمت ذکريست که کم گويم
صبر از تو بدين طاقت کاريست که نتوانم
در کار تو از ياران هيچم مددي نايد
اي جمله مدد از تو مگذار بديشانم
گر عشق بيک بازي صد جان ببرد از من
دست آن منست اي جان چون با تو همي مانم
زآن صورت جان پرور يادم دهد اي دلبر
هر نقش که مي بينم هر حرف که مي خوانم
چون ابر بسي بودم گريان ز فراق تو
اي گل بوصال خود چون غنچه بخندانم
شاهين جهانگيري از دام برون رفته
با دست نمي آيي چندانت که مي خوانم
من بلبلم و هرگز زين شهره نوانکند
بي برگي شاخ گل خامش بزمستانم
من در طلب وصلت چون سيف نيم خاکي
ريگم، نتوان کردن سيراب ببارانم