اي بگرد خرمن تو خوشه چين خورشيد و ماه
ماه با روي تو نبود در محل اشتباه
پادشاه ملک حسني کس چنين ملکي نداشت
زابتداي دور عالم تا بوقت پادشاه
بي شعاع روي تو با سايه هستي خود
ره نبردم سوي تو چندانکه مي کردم نگاه
چون رخ اندر آينه پيدا شود پشت زمين
ظلمت شب را اگر بر روي افتد نور ماه
عاشق ار با خلق باشد ماند از معشوق دور
لشکري بر خر نشيند باز ماند از سپاه
همتي بايد که عاشق را ز خود بخشد خلاص
رستمي بايد که بيژن را برون آرد ز چاه
عاشق اندر پايگاه خدمت سلطان عشق
گر بود ثابت قدم چون تخت يابد پيشگاه
عشق هرجا تخت خود بنهاد و اسبي راند، شد
پاي قيصر بي رکاب و فرق کسري بي کلاه
بي جواز عشق فردا در سياستگاه حشر
طاعتت محتاج آمرزش بود همچون گناه
گر بگرداني عنان از جانب اين خاکدان
از رکاب خود در آن حضرت فشاني گرد راه
مرکب تن را جو (و) نان کم کن اي رايض که نيست
حاجتي در مرج ايران رخش رستم را بکاه
سيف فرغاني تو در معني چو صبح کاذبي
ورچه در دعوي بياري صبح صادق را گواه