اي خورده روح از جام عشقت باده يي
مي کن نظر در کار کارافتاده يي
مخمور کرده عقل هشيار مرا
چشمت که مستي مي کند بي باده يي
اين اتفاق طرفه بين کندر فتد
چون من گدايي با چو تو شهزاده يي
کي کفؤ باشد ماه را استاره يي
چون مثل باشد لعل را بيجاده يي
مپسند کز کمتر غلامي کم بود
در بندگي تو چو من آزاده يي
انصاف ده تا چون شکيبايي کند
بي چون تو دلبر همچو من دلداده يي
نگرفت نقش ديگري تا نقش خود
بنشاندي در طبع چون من ساده يي