آن دلارامي که آرامي نباشد با منش
کرد شام عاشقان چون صبح روي روشنش
آستين از رو چو برگيرد ترا روشن شود
کآفتاب حسن دارد مطلع از پيراهنش
زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب
روز و شب بر مي کشد خورشيد نور از روزنش
از گريبانش گلستان مي برآيد عيب نيست
عاشقي گر همچو خار آويزد اندر دامنش
جامه بر خود مي درم چون غنچه زآن دلبر که هست
خرمني گل در قبا و عالمي جان در تنش
گر ز من بستد دلي آن دوست باطل جوي نيست
زآنکه گر صد جان خوهد حقي است واجب بر منش
در کمان ابرو آورد و بسوي من فگند
يار آهو چشم تير غمزه شير افگنش
داشت پيش آتش رويش فتيلي از نظر
زآن چراغ ديده را از آب و خون شد روغنش
باد با تو چون شبي گر سوي بستان بگذرد
همچو بلبل در نوا آيد زبان سوسنش
خسروان او را غلامند اين زمان در ملک روم
همچو شيرين صد کنيزک عاشق اندر ارمنش
بر اميد وصل او چون سيف فرغاني که ديد
طوطيي اندر قفس يا بلبلي در گلشنش