شماره ٢١٠: بخود نظر کن اگر مي خوهي که جان بيني

بخود نظر کن اگر مي خوهي که جان بيني
بجان که آنچه ز جان خوشترست آن بيني
دل شکسته ما در نظر کجا آيد
ترا که در تن خود بنگري و جان بيني
ترا بباغ چه حاجت بود که هر ساعت
ز روي خويش در آيينه گلستان بيني
وگر تو مي خوهي اي عاشق دقيق نظر
کزو سخن شنوي يا ازو دهان بيني
پس از هزار تأمل اگر سخن گويد
چو نيک در نگري زآن دهان نشان بيني
ز موي هم نکني فرق آن مياني را
که در ميانه آن موي تا ميان بيني
درون پيرهن آبيست منعقد تن او
که چون تو در نگري روي خود در آن بيني
بيا که با جگر تشنه در پي آن آب
ز ديده بر رخ من چون دل روان بيني
چو چشم و ابروي او بنگري هراسان باش
ز ترک مست که نزديک او کمان بيني
وگر نداري آن بخت سيف فرغاني
که چون دلي بدهي روي دلستان بدهي
بنيکوان نظري کن که بوي او آيد
ز رنگ حسن که در روي نيکوان بيني