شماره ٢٠٧: پيغام روي تو چو ببردند ماه را

پيغام روي تو چو ببردند ماه را
مه گفت من رعيتم آن پادشاه را
خالت محيط مرکز لطفست و، روشنست
کين نقطه نيست دايره روي ماه را
بهر سپيد (رويي) حسنت نهاده اند
بر روي لاله رنگ تو خال سياه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهي اي جان کلاه را
خورشيد روي روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت اين مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روي تو آن گلست
کز عکس خود چو لاله کند هر گياه را
در عهد خوبي تو جوانانه مي خورد
آن زاهدي که پير بود خانقاه را
از عشقت آه مي نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشي است که مي سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
اين روزنامه بمعاصي تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روي تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر توام بغلامي کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق در آفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهيم کاه را
سيف از پي رضاي تو گويد ثناي تو
پاداش از تو بد نبود نيکخواه را
بيچاره هيچ سود ندارد ز شعر خود
از آب خويش فايده يي نيست چاه را
اي ديده ور نظر برخ ديگران مکن
«آن روي بين که حسن بپوشيد ماه را»