شماره ٢٠٣: عشق تو مرا ز من برآورد

عشق تو مرا ز من برآورد
بردم ز خود و ز تن درآورد
حسنت بکرشمهاي شيرين
صد شور ز جان من برآورد
عشق آمده بود بر در دل
عقل از پي دفع لشکر آورد
حسن تو رسيد با صد اعزاز
دستش بگرفت و اندر آورد
عشقت که بپاي خويش ما را
غوغاي غم تو بر سر آورد
کس را ز پدر نماند ميراث
اين واقعه ييست مادر آورد
در بحر تو غم غرقه گشتم
بنگر صدفم چه گوهر آورد
سوداي تو شاعريم آموخت
تخمي که تو کشتي اين برآورد
آن کو درمي ندارد از سيم
با سکه تو چنين زر آورد
وز طبع چو شاخ بي ثمر سيف
از بهر تو ميوه تر آورد
بيهوش شدم چو از در تو
«باد آمد و بوي عنبر آورد»