اي گل روي تو برده رونق گلزارها
در دل غنچه بسي حسن ترا اسرارها
گر بياد روي تو آبي خورم در وقت مرگ
بي گل از خاک رهي سر بر نيارد خارها
گل که باشد پيش روي تو که او را چون گياه
بعد ازين آرند و بفروشند در بازارها
با چليپاي سر زلفت که ناقوس اشکند
نعره توحيد خيزد زين پس از زنارها
حسن شهر آشوب (تو) چون بر ولايت دست يافت
سروران ملک را در پا رود دستارها
کار من زهد است و توبه دادن مردم زمي
گر مي عشقت خورم توبه کنم زين کارها
عشق داند نقش اغيار از دل عاشق سترد
سکه را آتش تواند بردن از دينارها
کس برون خانه محرم نيست سر عشق را
در فرو بند اين سخن مي گوي با ديوارها
گر درختانرا بود از سر حلاج آگهي
آنچه از وي مي شنودي بشنوي از دارها
گر بهار وصل خواهي سيف فرغاني برو
همچو بلبل در خزان دم درکش از گفتارها
دلبرا بي من مرو گر گويدت پور حسن
خيز تا طوفي کنيم اي دوست در گلزارها