نگارا تا ترا ديدم دل اندر کس نمي بندم
ز خوبان منقطع کردي بري از خويش و پيوندم
بجز تو گر دل و جان را بود آرام و پيوندي
دگر با دل نيارامم دگر با جان نپيوندم
تو داري روي همچون گل من شوريده چون بلبل
برنگي از تو خشنودم ببويي از تو خرسندم
تو خورشيدي ز من پنهان و من با اشک چون باران
گهي چون ابر مي گريم گهي چون برق مي خندم
چنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمر
نسوزم گر بيندازي در آتش همچو اسپندم
درخت صبر بنشاندم، چو ديدم مرغ دل بي تو
بشاخ او تعلق کرد، از آنش بيخ برکندم
بلطف و حسن و زيبايي و عشق و صبر و شيدايي
ترا شيرين نباشد مثل و خسرو نيست مانندم
اگر چون دوستان بر من کني امري بجان (و تن)
ز تو اي دلستان بر من چه حکم آيد که نپسندم
مگر خورشيد روي تو شعاعي بر من اندازد
که بر خاک درت خود را بسي چون سايه افگندم
ز بخت اين چشم مي دارم کزين پس شاخ نوميدي
نيارد تخم اميدي که اندر دل پراگندم
ز استاد و پدر ميراث و علمم هست عشق تو
اگر نااهل شاگردم و گر ناجنس فرزندم
همه ديوانگان را بند زنجيرست و اين طرفه
که در زنجير عشق تو دل ديوانه شد بندم
درين عشقي ز جان خوشتر مرا از صد جهان خوشتر
عدوي جان ستان خوشتر زياري کو دهد پندم
بکوي سيف فرغاني اگر آيي بصد ناز آ
خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم