زهي با صورت خوبت تعلق اهل معني را
ز نقش روي تو زينت نگارستان دنيي را
درين ويرانه قالب ندارد جانم آرامي
که دل بردي بدان صورت سراسر اهل معني را
مرا روي تو محبوبست همچون مال قارون را
مرا وصل تو مطلوبست چون ديدار موسي را
همي خواهم که ديدارت ببينم دم بدم لکن
من مسکين اگر طورم چه تاب آرم تجلي را
دل مرده کند زنده احاديث تو، پندارم
لب تو در نفس دارد دم احياي عيسي را
من سرگشته مي خواهم که بوسم خاک پاي تو
دليري بين که تا اين حد رسانيدم تمني را
ازين پس همچو قلاشان بپوشم جامه تقوي
که حکم قاضي عشقت قلم بشکست فتوي را
بعهد چون مني پر شد جهان از گفت و گوي تو
که از اشعار مجنونست شهرت حسن ليلي را
مرا اي دوست از دشمن نباشيد بيم در عشقت
که از باد خزان نبود زيان مر شاخ طوبي را
سر دنياي دون بي تو ندارد سيف فرغاني
که عاشق بي تو نپسندد سرا بستان عقبي را
بنزد سيف فرغاني چه باشد؟ ظلمت آبادي،
اگر (در) روضه ننمايي بما نور تجلي را