چه دلبري که رخ تست در گلستان ماه
چو آفتاب بروي تو دارد ايمان ماه
بآفتاب که روز آورد نظر نبود
مرا که هست ز روي تو در شبستان ماه
کمال حسن ترا در وجود آن اثرست
که در حمايتش ايمن بود ز نقصان ماه
تو پادشاهي و خوبان همه رعيت تو
نجوم جمله سپاهند و هست سلطان ماه
باسب حسن شبي با رخت مسابقه کرد
تو پيش رفتي و پس ماند چند ميدان ماه
چو سر ز جيب افق بر کند طليعه صبح
ترا طلوع کند آن دم از گريبان ماه
بوقت صبح کند آفتاب عزم غروب
چو گردد از افق غره تو تابان ماه
چو ابر گريه کند چشم من چو کرد طلوع
بر آسمان جمالت چو صبح خندان ماه
بروز بر در من آفتاب کديه کند
اگر شبي بسر روزنم رسد آن ماه
بنزد قاضي گردون که مشتريست بنام
حقوق روي تو ثابت کند ببرهان ماه
بوقت بيع ازين اختران ديناري
بهاي خاک درت برکشيد بميزان ماه
اگر تو ابر نقاب از ميانه برگيري
بتابد از رخ پرنور تو هزاران ماه
وگر ز روي تو يک روز تربيت يابد
شب چهارده گردد هزار چندان ماه
اگر بروي تو نسبت کنندش از شادي
فراز طارم هفتم رود چو کيوان ماه
بکوي دوست کنون آي سيف فرغاني
که هست بر فلک قالب تو از جان ماه