شماره ١٩١: مرا بغير تو اندر جهان دگر کس نيست

مرا بغير تو اندر جهان دگر کس نيست
بجز تو دل ندهم کز تو خوبتر کس نيست
بچشم حال چو ما را خبر معاينه شد
بعين چون تو نديديم و در خبر کس نيست
مرا که ديده دل از تو روشني دارد
بهر کجا نگرم جز تو در نظر کس نيست
بگرد کوي تو هر عاشقي که کشته شود
شهيد عشق بود خون بهاش بر کس نيست
جهان بجمله خرابست و نيست آبادان
بجز دلي که درو غير تو دگر کس نيست
جهانيان اگر از حسن روي تو خبري
شنوده اند چرا طالب اثر کس نيست
ره تو معني و اين خلق صورت آرايند
ز بهر کار تو اندر جهان مگر کس نيست
دهان بياد تو گر خوش نمي کنند اين خلق
ز بي کسي مگس اينچنين شکر کس نيست
ز بهر صبح وصالت که کي زند نفسي
شبي ز شوق تو بيدار تا سحر کس نيست
چو عقل بر سر کويت گذر کند داند
که راه عشق تو اي جان بپاي هر کس نيست
اگر ز پرده برونست سيف فرغاني
چو آستانه بجز وي مقيم در کس نيست