شماره ١٨٧: خورشيد مني بروي پرنور

خورشيد مني بروي پرنور
من از تو چو سايه مانده ام دور
خوبان همه صورت و تويي جان
عالم همه ظلمت و تويي نور
از روي تو نور مي درافتد
در کوي تو همچو آتش از طور
بيمار غم تو همچو عيسي
کرده بنفس علاج رنجور
در حشر که باشد آدمي را
ديوان عمل کتاب منشور
عاشق بتو زنده گردد اي دوست
ني چون دگران بنفخه صور
عاشق نرمد بجور از تو
هرگز نرمد بهشتي از حور
بي غره طلعت چو ماهت
هر روز مرا شبي است ديجور
من مست ز خاک کوي عشقم
چون شارب خمر از آب انگور
سيف از تو بجان عوض نخواهد
يکسان نبود محب و مزدور
نزديکش کن بخود کزين بيش
پروانه نمي شکيبد از دور