اي کرده بعشق تو دل پرورش جانها
گردون چو رخت ماهي ناديده بدورانها
آنرا که چو تو سروي در خانه بود دايم
از بي خبري باشد رفتن سوي بستانها
آنرا که گل رويش زردي ز غمت گيرد
خاک قدمش باشد سرسبزي ريحانها
زانگشت خيال تو چون نقش پذيرفتم
از دست دلم يک يک چون رنگ برفت آنها
از رنگ تو و بويت در گل اثري ديدست
بلبل که نمي آيد بيرون ز گلستانها
بهر من دل خسته اي ترک کمان ابرو
تير مژه را کردي سر تيز چو پيکانها
اي زلف تو چون چوگان بيم است که از دستت
چون کوي بسر گردم گرد همه ميدانها
گفتم بوفا با تو عهدي بکنم ليکن
از سخت دلي سستي اندر همه پيمانها
از آرزوي رويت بود آنکه ز بهر گل
وقتي طرف خاطر مي رفت ببستانها
تو در حرم دلها ساکن شده اي وآنگه
سيف از هوس کعبه پيموده بيابانها