شمع خورشيد که آفاق منور دارد
مهر تو در دل و سوداي تو در سر دارد
رنگ روي تو باقلام تصور ما را
خانه دل ز خيال تو مصور دارد
روز و شب در طلبت گرد زمين گردانست
آسماني که شب و روز مه و خور دارد
آنچه من ديده ام از حسن تو گر گويم کس
نشنود، ور شنود نيز که باور دارد؟
اي در دوست طلب کرده ز هر ديواري
خانه دوست برون از دو جهان در دارد
عشق با راحت تن هر دو نباشد کس را
آب حيوان خضر و ملک سکندر دارد
غافل از خوردن نان گر ببدن فربه شد
عاشق از پرورش جان تن لاغر دارد
آنک بر شهپر جبريل نشيند چو مسيح
کفو عيسي بود او را چه غم خر دارد
اهل دنيا اگر از همت دون بي غم عشق
تنگ دل نيست چو غنچه که چو گل زر دارد
مرد عشق از گهر نفس بود در همه حال
چون ترازو که ز رو سنگ برابر دارد
سيف فرغاني يکدم بسوي عالم قدس
همچو جان بر شو اگر مرغ دلت پر دارد